تاريخ : چهار شنبه 26 مهر 1391 | 3:0 بعد از ظهر | نویسنده : علی |

 
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
 
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و
 
اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …
 
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم که این موقع شب اینجا نشستی؟!
 
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
 
هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
 
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت:
 
 آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
 
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت: آره یادمه، انگار دیروز بود!
 

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت:
 
 یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
 
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
 
مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم !!!

 


تاريخ : چهار شنبه 26 مهر 1391 | 2:49 بعد از ظهر | نویسنده : علی |
 

 
 
می گویند، اگر كسی‌ چهل‌روز پشت‌  سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند،
 
حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و  آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌كند.

سی‌ و نه‌ روز بود كه‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی‌ زود از خواب‌ بیدار می‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ می‌پاشید
 
و جارو می‌كرد. او‌ از فقر و تنگدستی‌ رنج‌ می‌كشید. به‌ خودش‌ گفته‌ بود:
 
اگر خضر را ببینم، به‌ او می‌گویم‌ كه‌ دلم‌ می‌خواهد ثروتمند بشوم.
 
مطمئن‌ هستم‌ كه‌ تمام‌ بدبختی‌ها و گرفتاری‌هایم‌ از فقر و بی‌پولی‌ است.


 روز چهلم‌ فرارسید. هنوز هوا تاریك‌ و روشن‌ بود كه‌ مشغول‌ جارو كردن‌ شد.

كمی‌ بعد متوجه‌ شد مقداری‌ خار و خاشاك‌ آن‌ طرف‌تر ریخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت:
 
با این‌كه‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نیست، بهتر آنجا را هم‌ تمیز كنم.
 
هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نباید جاهای‌ دیگر هم‌ كثیف‌ باشد..

 
مرد بیچاره‌ با این‌ فكر آب‌ و جارو كردن‌ را رها كرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بیلی‌ بیاورد و آشغال‌ها را بردارد.
 
وقتی‌ بیل‌ به‌دست‌ برمی‌گشت، همه‌اش‌ به‌ فكر ملاقات‌ با خضر بود با این‌ فكرها مشغول‌ جمع‌ كردن‌ آشغال‌ها شد.

 
 ناگهان‌ صدای‌ پایی‌ شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی‌ به‌ او نزدیك‌ می‌شود. پیرمرد جلوتر كه‌ آمد سلام‌ كرد.

مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.

پیرمرد پرسید: .صبح‌ به‌ این‌ زودی‌ اینجا چه‌ می‌كنی؟

مرد جواب‌ داد: دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو می‌كنم.
 
آخر شنیده‌ام‌ كه‌ اگر كسی‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو كند، حضرت‌ خضر را می‌بیند..

پیرمرد گفت: حالا برای‌ چی‌ می‌خواهی‌ خضر را ببینی؟

مرد گفت: آرزویی‌ دارم‌ كه‌ می‌خواهم‌ به‌ او بگویم..

پیرمرد گفت: چه‌ آرزویی‌ داری؟ فكر كن‌ من‌ خضر هستم، آرزویت‌ را به‌ من‌ بگو..

مرد نگاهی‌ به‌ پیرمرد انداخت‌ و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم‌ كارم‌ نشو..

پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن‌ كه‌ من‌ خضر باشم. هر آرزویی‌ داری‌ بگو..

مرد گفت: تو كه‌ خضر نیستی. خضر می‌تواند هر كاری‌ را كه‌ از او بخواهی‌ انجام‌ بدهد..

پیرمرد گفت: گفتم‌ كه، فكر كن‌ من‌ خضر باشم‌ هر كاری‌ را كه‌ می‌خواهی‌ به‌ من‌ بگو شاید بتوانم‌ برایت‌ انجام‌ بدهم..

مرد كه‌ حال‌ و حوصله‌ی‌ جروبحث‌ كردن‌ نداشت، رو به‌ پیرمرد كرد و گفت:
 
اگر تو راست‌ می‌گویی‌ و حضرت‌ خضر هستی، این‌ بیلم‌ را پارو كن‌ ببینم..

پیرمرد نگاهی‌ به‌ آسمان‌ كرد. چیزی‌ زیرلب‌ خواند و بعد نگاهی‌ به‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ انداخت.
 
 در یك‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بیل‌ مرد بیچاره‌ پارو شد.
 
 مرد كه‌ به‌ بیل‌ پارو شده‌اش‌ خیره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهمید كه‌ پیرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.
 
چند لحظه‌ای‌ كه‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسی‌ كند و آرزوی‌ اصلی‌اش‌ را به‌ او بگوید، اما از او خبری‌ نبود.

مرد بیچاره‌ فهمید كه‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است.
 
به‌ پارو نگاه‌ كرد و دید كه‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد نمی‌خورد در حالی‌ كه‌ از بیلش‌ در تمام‌ فصل‌ها می‌توانست‌ استفاده‌ كند.

 

از آن‌ به ‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌ لوحی‌ كه‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ هدفی‌ تلاش‌ كند،
 
اما در آخرین‌ لحظه‌ به‌ دلیل‌ نادانی‌ و سادگی‌ موفقیت‌ و موقعیتش‌ را از دست‌ بدهد،
 
می‌گویند بیلش‌ را پارو كرده‌ است.



 


تاريخ : چهار شنبه 26 مهر 1391 | 2:48 بعد از ظهر | نویسنده : علی |

دهقان پیر، با ناله می گفت:ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست، با وجود اینهمه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می بیند!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت!چهل سالست نان مرا زهر مار میکنی! مگر کور بودی ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟!
گفت چرا ارباب دیدم..اما..چیزی که هست، دختر شما همه ی …این خوشبختی ها را دوتا می بیند…ولی دختر من اینهمه بدبختی ها را…
کشیش و قهرمان
کشیش به قهرمان  در حال مرگ : شیطان را لعنت کن پســـــــرم ! قهرمان : الان وقت این نیست که برای خودم دشمن بتراشم پـــــــدر!
کلیه
دکتر به زن گفت : شما به کلیه نیاز دارید و در حال حاضر تنها گروه خونی موافق، گروه خونی همسرتان است.
مرد بعد از این که شنید گفت : من این کار را انجام نمی دهم.
- اما بابا ما پولی برای خریدن کلیه نداریم. یعنی نمی خوای یکی از کلیه هاتو به مامان بدی؟
مرد چطور می توانست بگوید که یکی از کلیه هایش را چند سال پیش فروخته است
پیرمرد بخت
پیرمرد بخت برگشته شکمش آب آورده بود.
بچه های ولگرد با مسخره میگفتند: یارو آبستنه! فردا می زاد!
یک روز که از کوچه ی کثیفی که پناهگاه زندگی فلک زده ی او بود، میگذشتم…دیدم لاشه اش را به تابوت میگذارند:
پیرمرد بخت برگشته زائیده بود!
فرزند بدبختی چه می توانست باشد؟!
…مرگ…
مترسک
روزی از مترسکی پرسیدم : ”لابد از ایستادن در این دشت خلوت , خسته شده ای؟”
گفت : ”لذت ِ ترساندن عمیق و پایدار است , من از آن خسته نمی شوم”
درنگی کردم و گفتم :”آری چنین است ؛ چونکه من نیز چنین لذتی را چشیده ام”
و او گفت :” تنها کسانیکه تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند”
و من ندانستم که منظور او ستایش از من …بود یا تحقیر؟
یک سال گذشت ودر این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامیکه باز از کنار او میگذشتم دو کلاغ را دیدم که زیر کلاهش لانه میساخت..
مرد احمق
صدای ملودی دلنشین فضای خانه را پر کرده بود!.مرد، به صفحه ی تلفن نگاه کرد و با تومانینه کلید پاسخ را فشرد.

صدای آنطرف تلفن گفت:”خیلی دلم واست تنگ شده بود، خوابم نمیبرد، زنگ زدم بگم خیلی دوستت دارم”

مرد به چشمان زن مقابلش نگاهی کرد و گفت:” چشم آقای رییس، فردا حتما میرسم خدمتتون”

سپس لبخندی محو روی لبانش نقش بست:” منم همینطور، شب بخیر”

نگاه زن پر بود از ناگفته ها .
زمستان سخت
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: «از کجا می دونید؟» « پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن
مـــــرد بی جنبه
مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی …
مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینها که می‌گویی که چیز بدی نیست!مرد گفت: ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن در شان من نیست
پیـــــر مـــــرد نا امید
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد و رفت
فرق دیوانه و احمق
خودرو مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند  گذشت وآنها را به درون جوی آب
انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها  که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر
ماشین، از هرکدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا بهتعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟  دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام.
ولی احمق که نیستم



تاريخ : چهار شنبه 26 مهر 1391 | 2:44 بعد از ظهر | نویسنده : علی |

 

دنیا پر از تباهی است
نه به خاطر وجود آدم های بد
بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب

 

زن ظریفه نه ضعیفه ……….
ضعیف اون مردیه که یک ساعت نمیتونه چشم و دلش رو نگه داره …(اونایی که موافقن بزنن لایکو)

  

راستش را بگو
نکند تو آن
"" این نیز ""
هستی که همیشه
می گذری . . .

 

 

خدایا . دمت گرم که بعداز گرونی دلار و تحریم هنوز با 50 تومان صدقه 70 نوع بلا رو دفع میکنی خوشحالم که تحریم ها برتو اثر نگذاشته!

 

برخورد داشتین با ادم هایی که دستشون رو میشه اما روشون کم نمیشه؟؟؟
خدا منقرض کنه این ادم هارو

  

لانه‌ات را بر حباب حوصله‌ی مردمان نساز
تا آواره‌ بی‌حوصلگیشان نشوی . . .

 

لبخندبزن
برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید رفته را بازگرداند
گاه قوسی کوچک ، میتواند معماری بنایی را نجات دهد . . .

 

 

سعی کن دراین دنیا خودت باشی
دیگران به حد کافی هستند . .

  

قصه ها بر من گذشت تا بدانم کیستم / سرگذشتم هرچه بوده من پشیمان نیستم /من اگر سردار عشقم یا که پاکباخته ام / سرگذشتم را به دستان خودم ساخته ام . . . 

 

 

فکر کنم اینقدر محسن یگانه ورژن جدید آهنگای آلبوم سکوتشو بخونه که آلبوم جدیدش "حبابی" بشه در سراچه ذهن ها ..

 

 

اونایی که رابطشون قطع شده؛ میدونن چه دردی داره تنهایی؛ولی در عوض بعد از مدتها معنی راحتی و آزادی رو هم با تمام وجود درک خواهند کرد.

 

 "هر مادری فکر میکنه بچه‌ش خوشتیپ ترین و خوشگل ترين بچه دنیاست … اما فقط یکیشون درست فکر میکنه که اونم مادر منه … ! :"

 

رفاقت برای تازه به دوران رسیده ها تفریحی بیش نیست ، اما برای مردانی که که رفاقت را میفهمند زندگیست....

 

جدیداً با دیوار حرف می زنم!!!
میدونی...
از شخصیتش خوشم اومده یه جورایی محکمه...ثابته...آرومه...

 

lمترسك گفت اي گندم تو گواه باش كه مرا براي ترساندن افريدن اما من عاشق پرنده اي بودم كه از ترس من,از گرسنگي مرد

 



تاريخ : چهار شنبه 26 مهر 1391 | 2:33 بعد از ظهر | نویسنده : علی |

If you need to email your marriage

راه اندازی مجدد دفتر ازدواج موقت رو به همتون تبریک میگم.روال کاری دفتر تغیراتی کرده که خدمتتون عرض میکنم. مهریه و سن خانما همونیه که خدمتتون عرض میکنم و در ادامه مینویسم ولی ملاقات با خانمها در محیطی بیرون از دفتر انجام میگیره که قبلا در خود دفتر انجام میگرفت که مشکلاتی رو به بار آورد که موجب تعطیلی چند ماهه شد. در شیوه جدید شماره تلفنای دفتر در اختیار عزیزان قرار گرفته و ضمن تماس با دفتر در خواست خودتون رو اعلام میکنید بعد از ثبت نام خانمها به شما معرفی شده و قرار ملاقات بیرون از دفتر برای عزیزان گذاشته میشه ودر صورت توافق با هماهنگی به دفتر مراجعه کرده و عقد یکماهه خونده میشه و برگه ازدواج داده میشه(بعد از ثبت نام تلفن خانمی که مدنظرتون هست بهتون داده میشه و بعداز توافق با خانم برای ساعتی ها به منزل خانم تشریف میبرید وبرای ماهانه ها برای دریافت برگه ی عقد به دفتر حاج آقا).
مهریه خانمها از این قرار است: خانمهای 30 تا50 ساله بین 350 تا650 تومن برای یکماه اول خانم های جوان22-30ساله حدود 800 تومن برای یکماه اول خانمهای یائسه سالم و سرحال ساعتی 40 تا 75 تومان مهریه های فوق مقطوع نیست و می توانید با خانم، سر آن قدری چونه بزنید. در ضمن بعضی از خانمها مسکن دارند و هزینه جا لازم نیست؛  اگر با محبت و ظرافت از خانم بخواهید بهتر نتیجه می گیرید. دفتر برای ثبت نام و گفتگو با 5 خانم و دادن شماره ی خانمها  مبلغ 50 تومان می گیرد. در صورت تداوم عقد برای شش ماه و یکسال این هزینه حدود 10 و 20 تومان خواهد بود (ماه اول با همسرتان خوب تا کنید تا برای مهریه ی کمتر با شما کنار بیاد) ماههای دیگر در صورت تداوم ازدواج با همان فرد شاید حدود 150-200 تومان هزینه تان کمتر شود).در ضمن اکثر خانمها منزل دارند چه ساعتی و چه یکماهه
.

عزیزانی که مایلند به دفتر معرفی بشن میتوانند اطلاع رسانی کنن تا معرفیشون توسط آقای بهرامی انجام بگیره.جهت معرفی دوستان به دفتر
10000تومان ازشون دریافت میشه


موضوعات مرتبط: عکس های ماندگارعکس های جالب

تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1391 | 2:54 بعد از ظهر | نویسنده : علی |

سلام امروز میخواستم راجع به روستایی باهاتون حرف بزنم. روستایی که در شهرستان اسفراین از توابع خراسان شمالی هست حرف بزنم. اسم این روستا نوده NODEH هست که تقریبا در جنوب شرق اسفراین قرار گرفته.این روستا در کوهپایه های شاه جهان قرار گرفته و از غرب با روستاهای آقچ و بیش آباد و از جنوب با روستای بام و کوشکندر و از غرب با روستاهای بانیدر و جهان همسایه است. همچنین از جنوب شرق با روستای خرق همسایه است که مرز بین شهرستان اسفراین و فاروج می باشد. شغل غالب ساکنین این روستا کشاورزی می باشد که در کنار آن دامداری هم رایج می باشد.مهم ترین محصول این روستا بادام و گردو می باشد که  سالانه چندین تن را وارد بازار می کند. در باره ی جمعیت این روستا می توان گفت که  جمعیت این روستا نسبت به سالهای گذشته به طرز محسوسی کاهش یافته که این امر باعث شده تا تعداد مدارس ابتدایی آن به یک مدرسه تقلیل یابد حتی با این که پسر و دختر به طور مشترک در این مدرسه در حال تحصیل می باشند تعداد آنها از ۲۰ نفر تجاوز نمی کند. دلیل این امر بسیار واضح می باشد و بدین صورت می توان آن را توجیه نمود: نیرو جوان این دیار پس اتمام تحصیلاتبرای کسب درآمد راهی شهرهای بزرگی چون تهران، مشهد و ... می شوند. این اتفاق هم چنین سبب کم شدن قشر تحصیل کرده ی این روستا می شود و این که از نظر تحصیلات و فرهنگ در جایگاه پایین تری نسبت به روستاهای مجاور خود قرار بگیرد. این مشکل تنها مربوط به این روستا نمی باشد بلکه اکثر روستاها با این مشکل دست و پنجه نرم می کنند.  علا رغم تلاش دولت نهم با ارائه ی وام های مسکن برای جذب جمعیت روستا ها این مشکلات هم چنان پا بر جاست. فکر کنم برای امروز کافی هست.ان شاا... در پست های بعدی ابعاد گوناگونی از مسائل این روستا را نقد و بررسی خواهیم کرد. با تشکر


موضوعات مرتبط: عکس های ماندگارعکس های جالب

تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1391 | 1:45 قبل از ظهر | نویسنده : علی |

ﻗﻠﺒﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺖ ﺟﺎﯼ ﺩﻫﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻓﻘﻂﮏﯾﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.....ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ


موضوعات مرتبط: عکس های ماندگارعکس های جالب

تاريخ : دو شنبه 24 مهر 1391 | 11:25 بعد از ظهر | نویسنده : علی |

 

ميخواستم بنويسم واست..واسه توكه اشكاموديدي وبازتنهام گذاشتي...مينويسم براي روزهايي كه شايد ديگه نباشم..مينويسم تابدوني وبخوني كه تا ابدمنتظرت ميمونم شايدبرگردي

 

 

 


گاهي دوست دارم..بدون پك زدن فقط بنشينم ونگاه كنم....................


                                        كه سيگار چگونه ميسوزد.........


شايد اخر فهميدم..چه لذتي ميبري ازتماشاي سوختن من...................



تاريخ : دو شنبه 24 مهر 1391 | 2:45 بعد از ظهر | نویسنده : علی |

هَـميشه بـآيد کَسـي باشد

کـــہ  مــَعني سه نقطه‌هاے انتهاے جمله‌هايَتـــ را بفهمد

هَـميشه بـآيد کسـي باشد

تا بُغض‌هايتــ را قبل از لرزيدن چـآنه‌ات بفهمد

بـآيد کسي باشد

کـــہ  وقتي صدايَتــ لرزيد بفهمد

کـــہ  اگر سکوتـــ کردے، بفهمد...

کسي بـآشد

کـــہ  اگر بهانه‌گيـر شدے بفهمد

کسي بـآشد

کـــہ  اگر سردرد را بهـآنه آوردے براي رفتـن و نبودن

بفهمد به توجّهش احتيآج داری

 

   بفهمد کـــہ درد دارے

کـــہ زندگي درد دارد 

 

بفهمد کـــہ دلت براي چيزهاے کوچکش تنگــ شده استــ

 

  بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زيرِ باران...

 

  براے بوسيـدَنش...

براے يك آغوشِ گَرمــ تنگ شده است

 

 

هميشه بايد کسي باشد

 

هميشه..



تاريخ : دو شنبه 24 مهر 1391 | 2:20 بعد از ظهر | نویسنده : علی |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب پارسیان دانلود
  • وب کلوپ ورزشی
  • وب عاشقانه
  • وب سی کی هاست